نظام سياسى اسلام
نظام سياسى اسلام
چه كسى حق حاكميت دارد؟
1- فقاهت
2- كفايت و كاردانى
3- عدالت
اعلميت
بيعت
مساله "بيعت" را در اين بحثبهدو طريق مىتوان مطرح كرد: الف- بيعتبه عنوان عقدى شرعى دانسته شودكه بوسيله آن، فرد بيعتشونده برفرد بيعت كننده، ولايت و حق تصرفپيدا كند; به طورى كه اگر اين بيعت صورت نپذيرد، فرد مزبور ولايتنمىيابد. قبلا دانستيم كه اساس حكومت را " ولايت" تشكيل مىدهد،بنابراين بيعت پايه حكومت و بر پائى دولتباشد.بهترين دليلى كه مىتواند نفوذ بيعت را به اين صورت خاص ثابت كند،آيه شريفه قرآن است كه مىفرمايد: «يا ايها الذين امنوا اوفوا بالعقود.» «اى مؤمنان! به قراردادها وفا كنيد.»همچنين رواياتى كه شروط بين مسلمانان را نافذو لازم الاجرا مىدانند. از قبيل روايت عبد الله بن سنان از ابو عبد اللهالصادق عليه السلام: «المسلمون عند شروطهم، كل شرط خالف كتاب اللهعز و جل فلا يجوز.» (8) مسلمانان بايد به شروط خود پايبند باشند.هر شرطى كه با كتاب خدا مخالف باشد، روا نيست.
فشرده بررسى ما در اين زمينه شامل مطالب زير مىشود: 1- عقد يا شرط، به هيچ روى حرام را حلال نمىكند و اختيارات بىحد وحصر به كسى نمىبخشد. مثلا اگر فردى از نظر شرع، شايستگى اقامه حدودرا ندارد، بر اساس "قرارداد" نمىتوان اين اختيار را به او عطا كرد.ولى ولايتى كه براى بنيانگذارى حكومت اسلامى لازم است، ولايت گستردهايستكه شامل اختيارات بسيار و گاهى موقتا حلالكردن بعضى از كارهائى كه ازاصل، حرام مىباشد، در رابطه با آن ضرورت مىيابد. (9) بدين ترتيبمىبينيم كه از نظر فقه اسلامى، "عقد و شرط"، تنها درمحدوده، احكاماوليه اسلام، قابل قبول و اعتبار هستند حال آنكه ولايت دامنهاىگستردهتر از اين محدوده دارد. پس «عقد» غير از «ولايت» است. 2- اين عقد يا شرط را در مورد اقليتى كه با آن موافقت نكرده و ازبيعتسر باز زدهاند چگونه مىتوان لازم الاجرا دانست؟! 3- درباره كسانى كه هنگام بسته شدن قرارداد (بيعتبا حاكم شرع)حضور نداشته و سپس در جامعه حاضر شدهاند، چه بايد گفت تا اين عقدشرعى در حق آنان يا وليشان، تمام و قابل اجرا باشد؟ 4- در كتاب الهى و سنتبه دهها سؤالى كه ممكن است در رابطه با كم وكيف حدود و شرائط "بيعت" مطرح گردد، يافت نمىشود. مثلا چند نفر ازمردم بايد بيعت كنند؟ و اگر بين كميت و كيفيت، ناسازگارى پيش آيد،كداميك ترجيح خواهند يافت؟ و سؤالا تى از اين قبيل. بعضى از نظريهپردازان اسلامى براى اثبات اين مدعا كه: «بيعت، منشاولايتبر مسلمين مىگردد و بايد به آن پايبند بود و نافرمانى آن جايزنيست»; به روايات چيزى تمسك جستهاند. اين روايات، اگر از نظر سند ودلالت، صحت داشتهباشد، با توجه به اشكال چهارم باز هم نمىتواند دليلبر تشكيل حكومتبر "پايه بيعت" باشد. روايات را با هم مىخوانيم:
1- حديث از امام جعفر بن محمد عليه السلام از امام محمد باقرعليه السلام: «فى الخصال ان النبى (ص)، قال: ثلاث موبقات: نكث الصفقة وترك السنة و فراق الجماعة، و ثلاث منجيات، تكف لسانك و تبكى علىخطيئتك و تلزم بيتك.» (10)
سه خصلت موجب هلاك و نيستى مىشود: شكستنبيعت، ترك سنت و جدائى از جماعت; و سه خصلت موجب رستگارى هستند:زبان خود را نگاهدارى، بر خطاهايت گريه كنى و در خانه سكنى گزينى.
2- روايت از امام موسى كاظم عليه السلام:«فى البحار علي بن جعفر عن اخيه موسى عليه السلام. قال: ثلاثموبقات: نكث الصفقة و ترك السنة و فراق الجماعة.» (11) سه چيز انسانرا هلاك مىكند: شكستن بيعت، ترك سنت و جدائى از جماعت. اين دو روايت هر دو از نظر سند ضعيفند.
3- روايتى از امام صادق عليه السلام:«فى الكافى عن ابى عبد الله عليه السلام قال من فارق جماعة المسلمينو نكث صفقة الامام جاء الى الله تعالى اجذم.» (12) هر كس از جامعهمسلمين جدا شود و بيعت امام و پيشواى اسلام را بشكند، در پيشگاه خدابا دستان، بريده خواهد آمد. در هر صورت از مفهوم عرفى اين روايات كهدر فضاى سياسى دوران خلفاى آن روز بيان شده است، در مىيابيم كهمنظور امام، عدم جواز جدائى از جماعت مسلمانان يعنى از اكثريتقريب به اتفاق آنان كه پيرو خلفا بودهاند است. از طرفى ما ميدانيمكه امامان شيعه عليهم السلام، خلفاء زمان امام صادق و امام كاظم«ع»را زمامداران ستمگر و جفا پيشه مىدانستند و بيعتشكنى با آنان ومخالفتبا جماعت و پذيرش حاكميت امام معصوم را در زمان حضور وى وامكان انجام گرفتن آن حرام نمىشمردند. بنابراين بايد بگوئيم كهاين روايات اگر از حضرات معصومين صادر شده باشد حتما تحت عنوانتقيه مىشود; حال يا امام خود در شرائط تقيه فرمودهاند. علاوه بر اين،نكته ديگر آنكه در بعضى از روايات ضعيف، مراد امام را از لفظ«جماعت»، خصوص «پيروان حق» تاويل كردهاند. به عنوان نمونه دربحارالانوار آمده است:
1- روايتى از رسول اسلام«ص» بنا بر نقل صدوقدر «امالى»: «سئل رسول الله(ص) عن جماعة من فارق جماعة المسلمينفقد خلع ربقة الاسلام من عنقه قيل يا رسول الله و ما جماعةالمسلمين؟ قال: جماعة اهل الحق و ان قلوا.» (13) امام موسى كاظمعليه السلام از پدرانش نقل مىكند كه پيامبر بزرگوار«ص» فرمودند: هركسى از جماعت مسلمين دورى گزيند، خود را از فرمان اسلام خارج كردهاست. از حضرتش پرسيده شد: اى پيامبر! جماعت مسلمين كيستند؟ فرمود: پيروان حق، گرچه اندك باشند.
2- روايت ديگر از رسول اسلام«ص» در «معانى الاخبار» شيخ صدوق -ره نقل شده است: «قيل يا رسول الله ما جماعة امتك؟ قال: من كان على الحق و انكانوا عشره.» (14) پرسيده شد: جماعت امتشما كيستند؟ فرمودند: آنكسانى كه پيرو حق باشند، اگر چه ده نفر باشند.
3- روايتى را شيخ صدوق در «معانى الاخبار» از پيامبر بزرگوار آوردهاست: «فقال: جماعة امتى اهل الحق و ان قلوا.» (15) امام ششم«ع»فرمودند: از پيامبر«ص» درباره جماعت امت اسلامى سؤال شد. پاسخفرمودند: جماعت امت من پيروان حق هستند، اگرچه اندك باشند
4- باز هم روايت ديگرى در «معانى الاخبار» به صورت ذيل ذكر شدهاست: «جاء رجل الى امير المؤمنين عليه السلام، فقال: اخبرنى عنالسنة و البدعة و عن الجماعة و عن الفرقة. فقال امير المؤمنين صلى الله عليه: السنة ما سن رسول الله صلى اللهعليه و آله; و البدعة ما احدث بعده; و الجماعة اهل الحق و ان كانواقليلا، و الفرقة اهل الباطل و ان كانوا كثيرا.» (16) مردى نزدامير المؤمنين عليه السلام آمد و عرضه داشت: براى من درباره سنت وبدعت و جماعت و فرقه (ل گروه جدا شده از جماعت) توضيح دهيد. امامفرمودند: سنت، آن چيزى است كه رسول الله«ص» بنيان گذاردهاند;بدعت، امورى را گويند كه بعد از رحلتحضرتش بوجود آمده و بر دينافزوده شده باشد; جماعتبه پيروان حق گويند، اگر چه اندك باشند;فرقه به اهل باطل گويند، گرچه بسيار باشند.
ب- فرض مىكنيم: ما انجام بيعت را عامل تحقق ولايتبراى افرادى كهولايت ندارند، نمىدانيم; بلكه مدعى هستيم كه يكى از شروط تحقق دراعمال ولايت در مورد افرداى كه ولايتشرعى آنها ثابتشده است آنمىباشد كه بين امتبا ولى امر بيعت صورت گيرد. مثلا ما ثابت كرديم كهفقيه داراى منصب ولايت است.حال گوئيم: ولايت فقيهى قابل قبول است كه امتبا وى بيعت كرده، ادارهامور خود را به وى سپرده، پيروى از اوامر او را پذيرفته باشند و اينولايت فقط در محدوده بيعت عينيت مىيابد. به عنوان مثال گاهى با يكفقيه در حدود رفع خصومتها و قضاوت در اين امور بيعت مىشود. در اينصورت وى فقط در همين زمينه حق ولايت مىيابد. در اينجا اجراى حكمفقيه، بسته به آنست كه طرفين نزاع سبتبه قضارت او راضى بوده و وىرا براى اين كار برگزيده باشند. اين رضايت در حقيقت همان بيعت است.گاهى نيز با فقيه در چهارچوب حوادث و كارهاى اجتماعى بيعت مىشود كهبدين ترتيب براى وى «ولايت عامه» محقق مىگردد.امام عصر ارواحنا فداه در توقيع شريف فرمودند: «اما الحوادثالواقعة فارجعوا فيها الى رواة احاديثنا.» اين رجوع كه در فرمانامام بدان امر شده است، تعبير ديگرى از همان بيعت مىباشد. اما روايت احمد بن اسحاق، بدين صورت است كه: فرد سؤال كننده ازامام، شخصيتى را جويا مىشود كه در كارهاى خود به وى مراجعه كند ونظرات او را به كار بندد. اين پرسش در حقيقت، جستجو از كسى بوده كهنسبتبه كارها مرجعيت دارد و وظايف او را از پايگاه ولايت امر معيننمايد.آنگاه امام وى را به سوى جناب عثمان بن سعيد عمرى و فرزندش محمدراهنمائى كرده و مىفرمايند: «فاسمع لهما و اطعهما فانهما الثقتان المامونان.»
اين حديث نيز به هيچ روى دلالتبر آن ندارد كه اوامرفقيه مورد وثوق، در حق هر شخصى لازم الاجراست، حتى اگر اين شخص آنفقيه را براى امور خود برنگزيده و با وى بيعت نكرده باشد. گواه ديگرى كه دلالتبر لزوم بيعتبا ولى امر دارد، روش دائمىمسلمانان از زمان پيامبر عظيم الشان«ص» تا دوران خلفاى چهارگانهو همچنين ساير سلاطين حاكم بر جامعه اسلامى بوده است. مىبينيم كهمسلمانان با رسول الله«ص» و خلفاء وقتبيعت مىكردند. بلى مصاديقاين بيعت در مواردى صحيح و در مواردى غير صحيح بوده است. در مورد بيعتبا پيامبر«ص» اين بيعتها گاهى شامل ابعادى محدود وغير مرتبط با جنگ مىشده و گاهى در رابطه با جنگ صورت مىگرفته است وهر بيعتى در همان محدوده خود اجراء مىشده است. مثلا بيعتى كه زنان باحضرتش نمودند، از نوع اول بود. قرآن مىفرمايد: «يا ايها النبى اذا جاءك المؤمنات يبايعنك على ان لا يشركن باللهشيئا و لا يسرقن و لا يزنين و لا يقتلن اولادهن و لا ياتين ببهتانيفترينه بين ايديهن و ارجلهن و لا يعصينك فى معروف فبايعهن و استغفرلهن الله ان الله غفور رحيم» اى پيامبر! آنگاه كه زنان به تو روىمىآوردند تا با تو بيعت كنند كه به پروردگار يكتا شرك نورزند، دزدىنكنند، مرتكب فحشاء نشوند، فرزندان خود را نكشند; بهتان و افتراء بهكسى نزنند و تو را در كارهاى نيك نافرمانى نكنند; در اين صورت باايشان پيمان ببند و از خداوند براى آنان آمرزش بطلب همانا خداآمرزنده و بخشايشگراست. اما بيعت رضوان يا يعتشجره از نوع دومبشمار مىرفت. در قرآن مىخوانيم: «ان الذين يبايعونك انما يبايعونالله، يد الله فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفىبما عاهد عليه الله فسيؤتيه اجرا عظيما. سيقول لك المخلفون منالاعراب شغلتنا اموالنا و اهلونا فاستغفر لنا يقولون بالسنتهم ما ليسفى قلوبهم، قل فمن يملك لكم من الله شيئا ان اراد بكم ضرا او اراد بكمنفعا، بل كان الله بما تعملون خبيرا بل ظننتم ان لن ينقلب الرسول والمؤمنون الى اهليهم ابدا و زين ذلك فى قلوبكم و ظننتم ظن السوء وكنتم قوما بورا و من لم يؤمن بالله و رسوله فانا اعتدنا للكافرينسعيرا و لله ملك السموات و الارض يغفر لمن يشاء و يعذب من يشاء و كانالله غفورا رحيما سيقول المخلفون اذا انطلقتم الى مغانم لتاخذوهاذرونا نتبعكم يريدون ان يبدلوا كلام الله، قل لن تتبعونا كذلكم قالالله من قبل فسيقولون بل تحسدوننا بل كانوا لا يفقهون الا قليلا قلللمخلفين من الاعراب ستدعون الى قوم اولى باس شديد تقاتلونهم اويسلمون، فان تطيعوا يؤتكم الله اجرا حسنا و ان تتولوا كما توليتم منقبل يعذبكم عذابا اليما ليس على الاعمى حرج و لا على الاعرج حرج و لاعلى المريض حرج و من يطع الله و رسوله يدخله جنات تجرى من تحتهاالانهار و من يتول يعذبه عذابا اليما لقد رضى الله عن المؤمنيناذ يبايعونك تحت الشجرة فعلم ما فى قلوبهم فانزل السكينة عليهم واثابهم فتحا قريبا و مغانم كثيرة ياخذونها و كان الله عزيزاحكيما.» (17) همانا كسانى كه با تو بيعت مىكنند، با خدا بيعتكردهاند و دستخدا بالاى دست ايشانست، پس هر كس پيمان شكنىكند، هماناپيمان خود را شكسته است (و از ثمرات بيعت محروم ماندهاست); و هركسپيمان الهى خود را كاملا به انجام رساند، بزودى خداوند او را پاداشعظيم عطا خواهد كرد. بزودى باديهنشينانى كه از همراهى با كارواناسلام به سوى مكه كوتاهى كردند، به تو (اى پيامبر) خواهند گفت:فرزندان و دارائىهايمان ما را به خود سرگرمكرد، پس از خدا براى ماآمرزش بخواه; آنان با زبان سخنى را مىگويند كه در دلشان نيست. بهآنان بگو: اگر خداوند براى شما زيان يا سودى را اراده كند، چه كسىدر برابر آن يارائى خواهد داشت، بلكه خداى بزرگ بر آنچه شما انجاممىدهيد; آگاه است. (حقيقت اينست كه) شما گمان مىكرديد كه رسول خدا وانسانهاى مومن هرگز بسوى خاندان خود بازنخواهند گشت (و كشته خواهندشد) واين گمان در قلوب شما جلوه كرد، شما گمان بدى كرديد و از افرادفاسد و هلاك شده، بوديد. هركس به خدا و پيامبرش نگرود، هر آينه مابراى كفر پيشگان آتشى گداخته آماده كردهايم. مالكيت آسمانها و زميناز آن خداست، هر كس را بخواهد مىآمرزد و هر كس را بخواهد گرفتارعذاب مىسازد; خداوند آمرزنده و بخشايشگر است. بزودى سستايمانانباديهنشين خواهند گفت كه هر گاه شما براى گردآورى غنائم گام زديد، بهما نيز اجازت دهيد كه همراه شما حركت كنيم. آنان نمىخواهند كرد، اينفرمان الهى است كه از قبل بيان فرموده است. اينان خواهند گفت كهشما بر ما حسادت مىورزيد، ولى آنان از فهم بسيار اندك برخوردارند وبس. به باديهنشيان بگو: بزودى براى نبرد با گروهى قوى فراخواندهخواهيد شد، كه بايد با آنان نبرد كنيد تا تسليم شوند; پس اگر اينفرمان را بپذيريد، خداوند به شما پاداش نيكو مىدهد و اگر بسانزمانهاى قبل، از انجام آن سر باز زنيد; به عذاب دردناك الهى گرفتارمىشويد. بر نابينايان، افراد لنگ و بيماران باكى نيست (و بخاطر عدمشركت در جهاد گناهكار شمرده نمىشوند); و هر كس از خدا و پيامبرشفرمان برد، او را در باغهائى جاى خواهد داد كه از زير (درختان) آنهانهرها روانند و هر كس به دستور الهى پشت كند، به عذاب دردناك مبتلاخواهد شد. خداوند از مؤمنان خرسند گرديد، آن هنگامى كه زير درختباتو بيعت كردند، پس او بر نيات قلبى ايشان آگاهى داشت و آرامش و ثباتدر دلشان جاى داد و پاداش آنانرا فتحى نزديك مقرر فرمود و غنائمىبسيار كه گردآورى كردند، همانا خداوند توانا و صاحب حكمت است.» البته تفاوتى ميان معصوم و غيرمعصوم است زيرا نوبتبه غيرمعصوم كهمىرسد، همه فقهاء داراى حق ولايت مىباشند، يعنى امت در انتخاب فقيهولى امر، صاحب اختيار است. پس جمع بين دليل ولايت فقيه و دليلى كه بهدخالتبيعت و عينيتيافتن ولايت اشاره دارد، اينست كه امت ولى امرخود را به وسيله بيعتبر مىگزيند; اما بر او فرض است كه در انتخاباين ولى امر، از دائره فقهاء خارج نشود. اما طرح بيعتبر اين اساسنيز نادرست است. زيرا: سؤال احمد بناسحاق درباره كسى است كه كارهاىخود را به او رجوع داده و در برنامههاى خويش از وى دستور بگيرد. اينسؤال بر مطلبى پيش از آن دلالت ندارد كه احمد بن اسحق مايل به شناختشخصى بوده كه به وى تاسى نمايد و راهنمائىها و اوامر او را به كاربندد. از اين مساله هرگز نمىتوان دريافت كه احمد بناسحق مىخواستهشخص مزبور را برگزيند يا با وى بيعت كند، تا بگوئيم جواب امام باآنكهاطلاق دارد در اينجا سودمند نيست. پس عبارت «فاسمع له و اطع»يا عبارت «فاسمع لهما و اطعهما» بطور مطلق بيان مىكند كه بايدافراد نامبرده اطلاعتبشوند; چه با آنها بيعت انجام گيرد و چه بيعتصورت نپذيرد. اما جملهاى كه در مقبوله عمربن حنظله خوانديم: «فليرضوا به حكما» و جملهاى كه در توقيع از نظر گذرانديم: «فارجعوا فيهاالى رواة احاديثنا»; در اين مورد هم مىتوان احتمال داد كه رضايتطرفين نزاع براى تعيين قاضى، و مراجعه مردم به روايت احاديث درحاكميت آنها و حجيت رايشان نقش دارد و هم مىتوان احتمال داد كه چونراى فقيه حجيت و اعتبار دارد، پس بر امت اسلامى فرض است كه به وىرجوع كنند و از قضاوت او راضى باشند. اگر كسى بگويد كه اين دوروايت اجمال دارند پاسخ آن است كه در اين دو روايت، اجمالى مشاهدهنمىكنيم، بلكه هر دو حديث نسبتبه معنى دوم، وضوح و ظهور دارند.زيرا امام عليه السلام در ادامه عبارت «فليرضوا به حكما» استدلالمىكنند كه: «فانى قد جعلته عليكم حاكما» من او را بر شما قاضىقرار دادم.» و در ادامه عبارت «فانى قد جعلته عليكم حاكما» مناو را بر شما قاضى قرار دادم.» و در ادامه عبارت «فارجعوا فيهآالى رواه حديثنا» مىفرمايند: «فانهم حجتى عليكم». اين دو بنيانگواه بر آنست كه حاكميت افراد مورد نظر در روايت و حجيت و اعتبارآراءشان قبلا مسلم و روشن شده است. حال ببينيم سيره و روش دائمىمسلمانان را چگونه مىتوان توجيه كرد؟
اصولا روش مسلمانان در مورد بيعتبر دو گونه بوده است: 1- بيعتبا كسى كه قبل از انجام اين كارايمانى به ولايت از نداشتند و از را به علت نبودن نص صريح داراى مقامولايت نمىدانستند; همچنانكه مساله در مورد تمام خلفاء بعد ازرسول الله بجز امامان شيعه چنين مىباشد. اين بيعت در حقيقتبراىتفويض حق ولايتبه شخص بيعتشونده انجام مىشده و بر اين گمان كه«بيعتبه خودى خود مىتواند فردى را داراى مقام ولايت نمايد»، متكىبوده است. اين مورد چه ما قائل به صحت و چه قائل به فساد باشيمديدگاه اول بيعت روشن است كه ربطى به بحث ما ندارد; بلكه باسازگار است و به هيچ روى گواه بر آن نيست كه ولايت افرادى كه اين حقرا از منشا ديگرى كسب كردهاند، به بيعتبستگى داشته باشد و حالآنكه ديدگاه دوم ما در مورد بيعت چنين بود. (يعنى ما گفتيم كه ولايتيك شخص قبل از انجام بيعت، ثابتشده است). 2- بيعتبا كسى كه قبلاز انجام بيعت، براى وى حق ولايت مىشناختهاند; مانند بيعت مسلمانانبا رسول مكرم اسلام«ص» و بيعتشيعه با امامان خود عليهم السلام.دراين موارد، بر ما معلوم نيست كه چنين بيعتى به عنوان يكى از شروطمحقق شدن ولايت فرد بيعتشونده باشد، تا به وسيله آن دلايل مربوط بهاطاعت از «اولى الامر مانند اطيعوا الرسول را از اطلاق دور كردهآنها را مقيد به «بيعت» بدانيم. بنابراين بعيد نيست كه اين عملمانند پيمان بندى شخص بيعت كننده نسبتبه انجام كارى باشد كه قبلا براو واجب بوده است و در حقيقت، اين تعهد انگيزهاى نو براى وجدانمىباشد كه او را در پايبندى به وظيفه تشويق مىكند. اصلا ما احتمالنمىدهيم كه از نطر اسلام، بيعتبا رسول الله«ص» شرط وجوبفرمانبردارى از حضرتش باشد و يا از نظر شيعه، بيعتبا امام معصومشرط وجوب اطاعت از ايشان باشد.
حدود ولايت فقيه
الف- موارد ولايت فقيه
مراد از قاصرين، كسانىاند كه حق دخالتمستقيم و مستقل در اموال خود را ندارند. اين واژه گاهى بر افرادمانند خردسالان، ديوانگان، كمخردان و گاهى بر عناوين عام، صدق مىكند،مانند فقير كه مالك زكوه مىباشد و گاه بر جهات معنوى، مانند منصبولايت و گاه برجهات مادى مانند مسجدى كه داراى اموال وفقى است. از نظر فقه اسلامى هيچكس نمىتواند در مال ديگرى جز با اجازه خود اويا ولى و متصدى امر او دخالت كند. از طرفى شخص قاصر، از توان و لذاحق اجازه دادن برخوردار نيست و به فرض اجازه دادن، اذن او اثرىندارد. بنابراين اگر چنين فردى فاقد ولى شرعى معين نسبتبه اموالخود باشد، چارهاى جز رجوع به مقام «ولايت امر» كه امور وى را دراختيار داشته باشد نداريم و مىبينيم كه ادله ولايت فقيه، به خاطراطلاقى كه دارند، شامل اين مورد مىشوند. (19) بديهى است كه بر ولىشرعى، واجب است مصالح فرد تحت ولايتخود را مراعات كند و بادر نظر گرفتن اين نكته در اموال او تصرف نمايد. (20) حال ببينيم كهخطاى ولى شرعى در بعضى از موارد، نسبتبه تشخيص مصلحت و مفسده چهاثرى به بار مىآورد. اينگونه خطاها مانع نفوذ ولايت وى نبوده و باجبران كمبودهاى وى منافات ندارد; زيرا خطاى در عمل براى شخص قاصربعد از رفع نقص نيز پيش مىآيد. مثلا طفل خردسال چون به سن بلوغمىرسد، در اموال خود حق تصرف مىيابد، و حال آنكه ممكن است گاهى درتصرفات خود خطا كند; ولى ما اين خطاها را نقص نمىدانيم تا براىجبران آن نيازمند به ولى شرعى باشيم، بلكه نقص وى همان خردسالى اوبوده كه با نصب ولى شرعى جبران گرديده است.
اسلامى مجرمانى يافت مىشوند كه بر اساس قوانين، عمل نمىكنند. در اينصورت ولى شرعى جامعه، حق دارد با تشكيل قوه مجريه، متخلفان را تنبيهكند و خطاكاران را با اجراى حدود و تعزيرات شرعى از كارهاى زشتبازدارد. اين حق از اطلاق ادله فقيه، فهميده مىشود. (21)
گاهى در جامعه، نزاع و درگيرى و اختلافهائى پيش مىآيد كه بهناچار بايد به دست ولى امر از ميان برداشته شود و با حكم او نزاعپايان يابد. ادله عمومى ولايت فقيه شامل اين مورد نيز مىشود; گذشتهاز اينكه براين منصب خاص يعنى منصب قضاوت در مقبوله عمر بنحنظله تصريح شده است.
همه جاى جهان پذيرفتهاند كهچنين نيست كه همه مردم، همواره، همه مصالح و مفاسد اجتماعى را تشخيصدهند و سياست صحيح را برگزينند. گاه نمىدانند كه در كدام شرائط بايدبه مبارزه پرداخت و در كدام شرائط بايد سكوت كرد. بنابراين مردمنيازمند رهبرى هستند كه با نظارت او برحركت جامعه، بيشترين مقدارممكن از خير و صلاح نصيب مردم گردد. اين مقام نيز مشمول اطلاق ادلهولايت فقيه مىباشد.
گاه بين مصالح اجتماعى با مصالح فردىيا خواستهها و اميال شخصى مردم ناسازگارى پيش مىآيد.مقتضاى عنوان اوليه احكام شرعى اينست كه نمىتوان هيچ فردى را بر خلافمصالح شخصى يا بر خلاف رغبت و ميل وى مجبور كرد; زيرا فرد از قوانينشرعى سرپيچى نكرده است. پس اگر بخواهيم او را به كارى وادار كنيم كهموافق با مصالح اجتماعى است، احتياج به ولى شرعى دارد تا كارها راسر و سامان دهد. مثلا گاه مصلحت اقتضا مىكند كه قيمت كالاها توسط حكومت تعيين شود; اماصاحب كالا از نظر عناوين اولى فقهى به هيچ روى مجبور نيست كه جنس خودرا به قيمت معين شده بفروشد، لذا مجبور ساختن وى به اين كار نيازمنداعمال ولايتشرعى است كه اطلاق ادله فقيه شامل آن مىشود.
مصلحت اجتماعى اقتضا مىكند كه در بعضى ازموارد، امت اسلامى، نظر واحد داشته باشد; مانند ثبوت هلال اول ماه، تعيين روزهاى حج، تعيين ماه رمضان، ثبوت عيد فطر و ... اينگونه اموراجتماعى نيازمند تعيين وقت واحد در كشور است كه اطلاق ادله ولايتفقيه، اين منصب را نيز براى فقيه اثبات مىكند.
ب- علم به خطاى فقيه:
1- حاكم شرع نسبتبه حكم خود مصلحتى را تشخيص مىدهد و براى اين كارملاكى را در نظر مىگيرد.البته چه بسا كه فرد قبل از صدور حكم، الزامى نسبتبه آن نداشتهاست; ولى همين صدور حكم در تحقق مصلحت مؤثر بوده و زمينه الزام ووجوب آنرا پديد مىآورد. فرض كنيد حاكم شرع براى ارزشگذارى بعضى ازكالاها حكم صادر مىكند. بديهى است هر عضوى از جامعه مىداند كه تعيينقيمت كالا مصلحت جامعه را دربر دارد، و اگر اين برنامههاى اجبارىانجام نگيرد، اوضاع اقتصادى جامعه اسلامى پريشان و نابسامان خواهد شد;و حال آنكه مىدانيم اسلام از اين پريشانى راضى نيست. اسلام كه بانداى: «من اصبح و لم يهتم بامور المسلمين فليس بمسلم.» هر كس صبحكند و به امور مسلمانان اهتمام نورزد، مسلمان نيست. پيروان خود رابر محور توحيد فرا خوانده، چگونه مىپذيرد كه جامعه اسلامى، اقتصادىآشفته و درهم ريخته داشته باشد؟! با اينهمه، چنين فردى قبل ازصدور حكم حاكم شرع هيچگونه دليلى بر پايبندى نسبتبه قيمت تعيينشده نمىبيند; زيرا مىداند اگر در جامعه، رهبرى وجود نداشته باشد كهقيمت كالاها را معين كند، التزام به اين قيمت، كمترين اثر خارجىنخواهد داشت; چرا كه ديگرانى هستند كه يا اين مصلحت اقتصادى را دركنمىكنند و يا براى آن اهميتى قائل نبوده و خود را از پايبندى بهچنين برنامه اقتصادى، بىنياز مىبيندد و در اين صورت اقدام فردى وىنقشى در رفع مشكلات نخواهد داشت. نتيجه آنكه دخالت و نظارت رهبرىجامعه از طريق نرخ گذارى براى اجناس، مصلحت اقتصادى مورد بحث رامحقق خواهد ساخت. به ويژه آنكه براى شارع اسلام امكان ندارد كهمصالحى متغير از اين قبيل را در پيكره اصلى احكام شرعى دخالت دهد;اما البته نظارت و سرپرستى پيشواى صالح و شايسته را بر آن ضرورىمىداند، تا وى با در نظر گرفتن حالات و شرائط گوناگون برنامه لازم رابر اساس مصالح جامعه، تدوين نمايد. از همين رو اينگونه دستورات شرعى كه بستگى تام به حالات و شرائط مختلف دارند قسمتى از بخش آزادقانون را تشكيل مىدهند كه به عهده ولى امر امت اسلامى گذارده شدهاست.
2- حاكم شرع مىبيند كه موضعگيرى واحد در بعضى شرائط اجتماعى وسياسى، از مصلحتى اساسى برخوردار بوده و موجب وحدت كلمه امت و بهمپيوستگى صفوف فشرده آنان خواهد بود. به همين دليل با انتخاب روش وديدگاه معينى، نسبتبه آن حكم مىكند و اجتماع را به اجراى اين حكمفرا مىخواند. حتى ممكن است فرض كنيم كه اين روش و برنامه به خودىخود الزامآور نبوده و بر ساير روشهاى قابل تصور چندان برترى نداشتهو قبل از صدور حكم حاكم شرع، انجام آن بر مردم واجب نباشد.
حال ببينيم در صورت علم قطعى بر خطاى حاكم شرع چه بايد كرد؟ حكم كاشف،مانند حكم به ثبوت هلال، در حق كسى كه يقين به خطاى حاكم شرع دارد،جارى نيست; زيرا از مناسبات عرفى برمىآيد كه حكم فقيه در اينگونهموارد، از آنجهتحجيت دارد كه، نشانى از واقع دارد و حقيقت را كشفمىكند. (23) لذا در صورت علم قطعى به خطاى حاكم، حكم مزبور واقعيت رانشان نمىدهد و بالطبع از حجيتساقط مىگردد. به عبارت ديگر، اين نوعاز احكام، در رتبه فتوا و روايت هستند، و اصل در همه آنها اينست كهدر صورت علم به خطا از حجيت و اعتبار ساقط خواهند شد. اين قانون كلىيك استثناء دارد كه مربوط به مساله قضاوت و رفع درگيرىهاست. ازمقبوله عمر بن حنظله برمىآيد كه حكم حاكم شرع در چنين مواردى حتىنسبتبه كسى كه علم به خلاف واقع بودن نظر وى دارد بايد اجرا شود.بدين معنى كه هيچكس نمىتواند بر وى حكم داده و او مىداند كه صاحب حقاست; باز هم بايد به حكم حاكم تن در دهد، زيرا ما از قوانين عرفىاستنباط مىكنيم كه منصب قضاوت با اين انگيزه براى قاضى قرار دادهشده است كه به درگيرىها خاتمه بخشد. حال اگر فرض كنيم كه حكم وى درحق شخصى كه علم به خطاى حاكم دارد، جارى نمىشود. در اين صورت مواردبيشمارى پيش مىآيد كه شخص محكوم در درگيرى ادعا مىكند كه من يقين بهخطاى قاضى دارم و اين موضوع با خاتمه بخشيدن به اختلافات و مرافعاتمنافات دارد. بلى، حكم قاضى، به هيچ روى در حق كسى كه علم به حرمتدارد، جريان نمىيابد. مثلا قاضى در يك اختلاف و مرافعه به نفع يكى ازطرفين حكم مىكند، ولى اين شخص مىداند كه حق با طرف ديگر است; اوبايد حق را به صاحبش بازگرداند و نمىتواند به بهانه آنكه «حاكم،حكم كرده» بر ادعاى باطل خود پافشارى نمايد و از اين حكم به سودخويش بهره گيرد. اما در حكم ولايتى، واقعيت اينست كه علم به خطا،معنا ندارد. زيرا حاكم در اينجا حكمى را صادر مىكند، بدون آنكه وجودحكمى از اين قبيل را در شريعت، مورد نظر داشته باشد. به تعبير ديگر،حجيت و اعتبار اين حكم، واقعيت دارد، نه آنكه امر ظاهرى بوده ومخالفت آن با واقع قابل تصور باشد. آرى، ممكن است كسى ادعا كند كهمن يقين به خطاى اين حاكم در تصميمگيرى و تشخيص موضوع دارم و بهاعتقاد من شايستهتر آن بود كه وى فلان حكم را صادر كند، يا اينگونهحكم دهد. ولى اين ادعا نيز حكم حاكم شرع را از نفوذ و اعتبار و حجيتنمىاندازد; چرا كه معنى حكومت، آنست كه وى از حق تصميمگيرى در اموربرخوردار است، نه افراد تحت ولايت او; و دلائلى كه بر ولايت فقيه اقامهشده چنين اقتضا مىكند كه حكم وى لازمالاجرا باشد، حتى اگر انسان معتقدباشد كه وى در مساله خطاكرده و به موضع ناصواب دستيازيده است. البته اگر فردى بداند كه آنچه حاكم بدان حكم نموده، حرام است; ديگراين حكم در حق وى نافذ نخواهد بود; اگرچه حاكم هم مىتواند در صورتتشخيص مصالح اجتماعى فرد مزبور را به انجام اين كار وادارد. زيراولايت فقيه در محدودهاى لازم الاجرا است كه با الزامات و قوانين شرعى،ناسازگار نباشد، و اين موارد با مناسبات عرفى و مبانى عقلى ازمحدوده ولايت وى خارج مىشوند.
ج- ولايت فقيه در رابطه با ساير فقهاء:
2- حكم قاضى در رفعاختلافات و نزاعها نسبتبه همگان حتى فقيه نافذ است. در مقبولهعمر بن حنظله به هيچ روى شرط قضاوت حاكم اين نبود كه هيچيك از طرفيندعوا فقيه جامع الشرائط نباشند. (بدين معنى كه اگر يكى از دو طرفنزاع، فقيه بود; حكم قاضى در حق او حجيت نداشته باشد.) و از موازينفقهى و از مناسبات عرفى كه نقش مؤثرى در فهم الفاظ دارند عدمشرط فهميده مىشود. اصولا نزاع نمىتواند ادامه يابد و چنين نيست كهطرفين دعوا همواره افراد غير فقيه باشند (بلكه گاهى فقيهجامعالشرائط با كس ديگر اختلاف و مرافعه مىكند). همچنين مناسبت پاياندادن به خصومتها اقتضا دارد كه حكم قاضى علاوه بر طرفين درگيرى، نسبتبه سايرين نيز نافذ بوده و كسى را حق مخالفت نباشد.
3- حكم حاكم درمواردى كه جنبه كاشفيت دارد در غير مساله قضاء، مثلا در حكم ثبوتهلال; براى فقيهى كه از مدرك حكم اين حاكم اطلاع ندارد، حجيت دارد.اين از اطلاق ادله ولايتحاكم بر جامعه به دست مىآيد. كسى كه منصبتدوين نواقص جامعه را در دست گرفته بر ديگران ولايت دارد. فرض مااينست كه نقص در حال حاضر موجود است و سايرين از مدرك و مبناى حاكمنسبتبه اين حكم آگاهى ندارند; خصوصا فقيهى كه اطلاعى در اين رابطهندارد، داخل حكم مزبور مىگردد. روايت احمد بن اسحاق نيز دلالتبر آندارد كه امام عليهالسلام به وى دستور مراجعه به عثمان بن سعيد عمرى وفرزندش را به دليل مورد اعتماد و اطمينان بودن اين دو مرد جليلدادهاند; در حاليكه شخص احمد بن اسحاق از راويان بزرگ و مورداطمينان بوده است.
4- حكم ولايتى حاكم در غير مورد دخالت در اموالقاصران براى فقيه ديگر، شش حالت دارد: يك- فقيه دوم بر صحتموضعگيرى فقيه اول آگاه نيست. در اينجا اطلاق دليل اقتضا دارد كه حكمحاكم شرع در حق وى نافذ باشد، به ويژه و قابل اطمينان بوده است. دو- فقيه دوم بر درستى روش اول وقوف دارد; بدين معنى كه خود وى نيز برپايه مصالح الزامآور، به همين شيوه ستيافته است. در اينجا بر وىفرض است كه برنامه و روش آن فقيه را به كار بندد، ولى بر پايه نظرخود، نه نفوذ حكم حاكم شرع. اينجا دليل ولايت فقيه به همان اندازهبراى نفر اول، اعتبار دارد كه براى نفر دوم گرفتار نقص و كمبود نشدهاست. يعنى او با علم خود به موضع صحيح دستيافته بر خلاف ساير مردمكه نمىتوانند وظيفه صحيح را درك كنند. از اين شرائط مىتوان فهميد كهادله ولايت فقيه شامل اين مورد نمىشود. سه- فقيه دوم، درستى موضعفقيه اول را باور دارد، ولى چنين نيست كه ذاتا براى اين روش، مصلحتالزامآورى را بشناسد. مثلا وى روش ديگرى ر اهم مىشناسد كه اگربرگزيده شود، بجا و شايسته است و روش انتخابى فقيه اول برترى قابلملاحظهاى نسبتبه اين روش ندارد; اگرچه صحيح و مورد اعتماد مىباشد. در چنين مواردى غالبا بر فقيه دوم واجب است كه بر حكم حاكم شرع گردننهد تا امت اسلامى با توحيد كلمه و صفوف بهم فشرده پيش روند. چهار- فقيه دوم مىداند كه حاكم شرع در اين مورد خطا كرده اما در مىيابد كهمصلحت الزامآور، عليرغم آگاهى از اين خطا بايد حفظ شود. در چنينشرائطى فقيه دوم بايد به همين حكم عمل كند، منتهى ملاك او در اينعمل، نظر خودش باشد، نه دستور فقيه اول. زيرا ادله ولايت فقيه، شاملاين موارد نمىشوند. پنج- فقيه دوم، مصلحتى در پيروى از نظر فقيهاول نمىبيند; اما معتقد است كه مصلحت الزامآور اقتضا مىكند كه اومردم را بر اين خطا آگاه نسازد و مسلمانان را از تفرقه دور گرداند.از يك سو واجب نيست كه از دستور فقيه اول پيروى كند و از سوى ديگرحرام است كه حكم وى را نقض نمايد. شش- فقيه دوم، در اجراى آن ياسكوت در مقابل آن هيچگونه وجه شرعى و مصلحت الزامآور را نمىشناسد.مثلا معتقد است كه زيان سكوت در برابر اين خطا بيش از آثار مثبتى استكه در وحدت مسلمانان نهفته شده است. اينجا، فقيه دوم مىتواند حكمفقيه اول ر انقض نمايد.
شورا و ولايت فقيه
مساله اول- دولت اسلامى مواضع و برنامههاى خاصى در رابطهبا ساير دولتها دارد كه اين دولتها براى خود قوانينى وضع كردهاند; وبه همين دليل كه آنان براى خود قانون وضع مىكنند لااقل از شرائطمتفاوتى در زمانهاى مختلف برخوردار خواهند بود. همين تغيير پذيرىسبب تغيير برنامهها و مواضع دولت اسلامى شده و رهبر حكومت راوامىدارد كه نظام سياسى امت را با توجه به استراتژى صحيح اسلامى دررابطه با نظام سياسى جهان، به گونهاى منسجم و پا بر جا تدوين نمايد.
مساله دوم- روابط و پيوند مردم به يكديگر از جهت مسائلحكومتى، (24) در شرائط مختلف اجتماعى، زمانى، امكانات، كمى و فزونىافراد، افزايش پيچيدگىهاى اجتماعى در اثر گذشت زمان، گستره دامنهحكومت و فراگيرى آن نسبتبه اجتماعات متفاوت و امورى از اين قبيلفرق مىكند، و چه بسا براى يك اجتماع واحد در دو زمان گوناگون،مساله عوض مىشود. مثلا: نظام شورائى يا انتخاب نمايندگان درمواردى كه ولى امر، مصلحت جامعه را در چنين نظامى مىداند يا چهارچوبى كه در آن راى دادن قابل اجرا مىباشد; در زمانهاى مختلف واجتماعات گوناگون تفاوت مىكند; و كميت افراد اجتماع، ميزان پيچيدگىروابط اجتماعى و ويژگىهاى روحى افراد، بر اين مساله اثر مستقيممىگذارد. بنابراين چارهاى جز وجود اين حالت انعطافپذير نبوده است وشارع مقدس گريزى از تعيين مقامى كه در هر زمان و مكان به وى رجوعشود، نداشته است. لذا اسلام با معرفى فقيه جامعالشرائط اين گره راگشوده و او را در تكميل كاستىهائى كه در دل انعطافپذيرى اسلام نهفته،آزاد گذارده است.
ولايت همه فقهاء؟
سعادت جامعه در سايه ولايت فقيه
نتيجه:
پي نوشت :
1. دانشمندان علم اصول مىگويند: دليل يك حكم، متضمن صدق موضوع آننمىباشد. 2. اما اگر مدرك ما در اثبات ولايت عامه مقبوله عمر بن حنظله باشد،باز هم شرط فقاهت، واضح و آشكار خواهد بود. زيرا در نص حديث آمدهاست: «در ميان خود شما بنگرند و كسى را برگزينند كه حديث ما راروايت مىكند، بر حلال و حرام ما واقف است و احكام ما را مىشناسد...» اين عبارت صراحت دارد كه فقاهتشرط است. البته اين سؤال مطرحمىشود كه آيا براى نفوذ حكم فقيه، تجزى در اجتهاد كافى استيا بايدفقيه به اجتهاد مطلق دستيابد. 3. اگر فرض كنيم كه اطلاق ولايت فقيه نشان مىدهد كه مورد وثوق بودن،شرط نيست; همين روايتبراى تقييد آن اطلاق كافى است. حال اگر كسىادعا كند كه بين اين روايتبا ساير ادله ولايت فقيه تعارض وجود دارد،بناچار اين تعارض موجب مىشود كه هر دو دليل را كنار بگذاريم و بهاصل «عدم ولايت» رجوع كرده، فقط مواردى را كه با دليل خارج شدهاندبپذيريم كه در اين صورت فقط ولايت فقيه كاردان قابل اطمينان ثابتمىشود. 4. اصول كافى. جلد اول، «ما يجب من حق الرعية على الامام»، حديثهشتم. در سند اين حديثشخصى بنام «صالح بن سندى» وجود دارد كهوثاقت او ثابت نشدهاست، مگر آنكه مبناى استدلال يكى از مراجع رابپذيريم كه بيان داشته است همه افرادى كه در آسناد «كامل الزيارات»نام بردهشدهاند، مورد وثوق مىباشند، كه از جمله آنها همين «صالح بنسندى» است. ا باب 47 كتاب كامل الزيارات، حديث دوم نام از به چشممىخورد. 5. براى استنباط شرط عدالت در ولى امر نائب الامام عليه السلام مىتوانيماز راه اولويت پيش برويم و بگوئيم: چون عدالت در امام جماعتشرطاست، به طريق اولى در ولى امر شرط مىباشد. يا از دلالت التزامى عرفىاستفاده كنيم و بگوئيم: در امام جماعت، عدالتشرط است و اين به طريقالتزام از خلال روايات مربوط به امام جماعت در مىيابد كه وقتى بانصوص مربوط به نيابت روات احاديث و فقهاء از امام عليهالسلام برخوردمىكند، به آسانى مىفهمد كه اين قبيل عبارات براى اين جمعيت متشرع جزنسبتبه شخص عادل به كار نمىرود. لذا افراد غير عادل در زمره كسانىباقى مىمانند كه در حق آنان اصل عدم ولايت و نيابت از امام جارىمىشود. 6. قيد «غالبا» را از آن رو آوردهايم كه در بعضى از موارد،ملاك و مبناى حكم متجلى نمىشود; بلكه صرفا از باب ترجيع يكى از طرفينبدون وجود مرجع مىباشد، كه به خاطر اتخاذ موضع واحد صورت پذيرفتهاست. در چنين صورتى، نكتهاى كه ما پيرامون تقديم راى اعلم شرهداديم، كامل و تام نخواهد بود. 7. درست است كه در روايت احمد بن اسحاق، علت وجوب اطاعت عمرى وفرزندش را مورد وثوق بودن آن دو معرفى كرده است، نه آنكه در صدورحكم مورد وثوق باشند; ولى عرفا از مناسبات موضوع درمىيابد كه موردوثوق بودن حاكم در حقيقتبه عنوان راهى براى اطمينان به حكم وى استو اينكه حاكم شرعى در اظهار حكم به موضعى محكم يافته است. همچنانكهدلايل ديگرى كه از موثوق بودن فقيه سخن نمىگويند، عرفا به چنين وثوقىبرگشت مىگنند; لذا هر گاه راى يك فقيه اعلم با راى فقيه اعلم ديگرناسازگار شد، به هيچ روى نمىتوان به آن اطمينان داشت. 8. وسايل. جلد 12، باب 6 از ابواب خيار، حديث دوم. 9. پيشتر گفتيم كه مراد از حرمت در اين مسائل يا حرمت ظاهرى است ويا آنكه موضوع آن با دخالتحاكم شرع عوض شده و در نتيجه حكم عوض شدهو حرمتبر جاى نمىماند. 10. بحار الانوار. جلد 27، باب 3 از كتاب امامت، حديث 4، ص 68. 11. بحار الانوار. جلد 2، باب 33 از كتاب العلم، حديث 25، ص 266. 12. اصول كافى. جلد اول، باب «ما امر النبى(ص) بالنصيحة الائمةالمسلمين و اللزوم لجماعتهم و من هم؟»، حديث پنجم. در بعضى ازنسخههاى كتاب به جاى «صفقة الامام» عبارت «صفقة الابهام» بچشممىخورد. 13. بحار الانوار، جلد 27، باب سوم از كتاب الامامه، حديث اول، ص 67. 14. بحار الانوار. ج 2، 33 از كتاب العلم، حديث 22، ص 266. 15. بحار الانوار. ج 2، 33 از كتاب العلم، حديث 21، ص 265. 16. بحار الانوار. ج 2، باب 33 از كتاب العلم، حديث 23، ص 266. 17. سوره فتح، آيات 10 19. 18. به ويژه اينكه ما اطلاق ادله ولايت فقيه را بر اساس مقدمات حكمت(و اصول عقلى) به دست نياوردهايم. مثلا امر به اطاعت در آيه كريمهاطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم» و روايت احمد بناسحق (فاسمع له و اطع يا فاسمع لهما و اطعهما) دلالتبر وجوب اطاعتبطور مطلق مىنمايد و شامل همه انواع حكم مىباشد، اما با استناد بهحذف متعلق و مطرح نبودن قدر متيقن دركلام، همراه با اين نكته كه هدفاز ولايت، نقص كمبودها و رفع كاستىهاى شخص تحت ولايت مىباشد. اما جمله«فانهم حجتى عليكم» با تمسك به ظواهر حال امام و غيبت آن حضرت،دلالتبر اطلاق دارد; اين مطلب را به تفصيل بيان كرديم. نتيجه آنكهاطلاقات مزبور فقط محدوده جبران نارسائىها را فرا مىگيرند. 19. توقيع شريف مىخوانيم: «فارجعوا فيها الى رواة احاديثنا». رجوعدر هر موضوعى، با آن موضوع مناسبت دارد. پس رجوع به ولى امر نسبتبهاوامر آنها بدين معنى است كه انسان به اين دستورات پايبند باشد وآنها را بكار بندد و رجوع به ايشان در مورد اموال قاصرين بدين معنىاست كه انسان تصميمات آنها را به اجرا درآورد و يا نتايجحاصل ازتصرفاتشان را مورد عمل قرار دهد. اما اطلاق آيه كريمه و روايت احمدبن اسحاق كه در آن امر به اطاعتشدهاست، ممكن است دراينباره گفتهشود: اين دستور فقط شامل پذيرش اوامر فقهاء مىباشد و نشان آن نيستكه فقيه يا هر ولى امر ديگرى مىتواند در اموال قاصرين تصرف كند ياآنكه تصرفاتى كه با نظر وى انجام گرفته، لازم الاجرا هستند. ولى عرفبا جمع دو دليل پى مىبرد كه اين حق نيز براى فقها ثابتشده است.دليل ازل اينكه فقها از حق صدور دستور برخوردارند و دليل دوم اينكهبايد شخصى وجود داشته باشد كه در اموال قاصرين تصرف كند. از اين دومطلب به آسانى درمىيابيم كه فقيه به عنوان مقام ولايتخود داراى حقتصرف در اموال قاصرين است و تشكيك ياد شده ياد شده جنبه عقلى دارد،نه عرفى. 20. ظاهرا مراعات عدم ضرر در اين رابطه كافيست و منظور ازضرر كارهائيست كه شامل از دست رفتن مصلحت گردد. به دليل اينكه مفهومعرفى ولايت اينست كه شخص تحت ولايت كه قبلا قصور و ناتوانى داشته بسانفردى مىشود كه نقص ندارد و گوئى كمبودهايش جبران شده است. از طرفىما مىدانيم كه در افراد غير قاصر، شرط صحت فعل، آن نيست كه فعل نسبتبه ترك آن رجحان داشته و از مصلحتبرخوردار باشد. مثلا اگر اين فردبا انگيزهاى درونى اقدام به انجام كارى نمايد كه ترك سودمند وپربارتر نباشد، نمىتون گفت كه وى عملى سفيها نه انجام داده و يا برخلاف موازين مصلحت و مفصده عمل كرده است; عليرغم آنكه ممكن است دراين فعل مصلحت عقلانى فرض نشود. البته درباره يتيم در قرآن آمده است:و لا تقربوا مال اليتيم الا بالتى هى احسن.» انعام 152; (به ماليتيم نزديك نشويد، مگر از راهى كه نيكوترين روش است). اما به نظرمىرسد كه همين دستورالعمل نيز با در نظر گرفتن مناسبات حكم وموضوع; مطلبى بر خلاف بيان ما را دربرندارد; زيرا نكته دقيق درتدويناين قانون براى يتيم، ملاحظه مصالح اوست. بديهى است كه اگر دخالت درمال يتيم با ترك اين دخالت مساوى باشد، تحريم آن هيچگونه مصلحتى رانسبتبه حال وى نشان نمىدهد. بنابراين اگر دلائل ولايت فقيه از اينبعد اطلاق داشته باشند، نمىتوان اين دلائل را با آيه مذكور تخصيص زد. 21. اما اطلاق توقيع شريف در اين مساله روشن و واضح است زيرا گفتيمكه رجوع در هر موضوع، مناسب خود آن است. اما اطلاق آيه «اطيعوا الله»و روايت احمد بن اسحاق كه امر به اطاعت در آنها هيچگونه قيدى همراهنيست، شبههاى را پيش مىآورد كه در مساله تصرف نسبتبه اموال قاصرينتوضيح داديم. شبهه اينست: دو جمله مذكور فقط دلالتبر وجوبفرمانبردارى دارند و از اينكه انسانى حق اجبار كسان ديگر را از طريقاجراء حدود و تنبيهات شرعى داشته باشد; سخنى به ميان نياورده است. جواب همانست كه در فرازهاى پيش توضيحداديم و آن اينكه: با جمع بيندو دليل در مىيابيم كه ولايت فقيه اطلاق دارد. دليل اول اينكه ما مىدانيم افرادى از حق اطاعتبرخوردارند و دليلدوم اينكه اجراى حدود و تعزيرات شرعىامرىاست ضرورى، بنابراين،فقيهكهاز حقاطلاعتبرخوردارمىباشد. اجراى حدودرانيز برعهدهداردوتشكيك مزبور عقلىاست نه عرفى.22. دراينگونه از احكام، شرط آن نيست كه قبل از صدور حكم، الزامشرعى نسبتبه آن وجود نداشته باشد. چه بسا كه چنين حالتى باشد، ولىحاكم با فرض آنكه قبلا حكمالزامى نبودهاست، حكم خود را صادرمىكند(اگرچه اين فرض برخلاف واقع است). گاهى حكم حاكم هر دو جنبه كاشفى وولايتى را در بر دارد. 23. از همينجاست كه ذهن عرفى در مىيابد كه اينگونه احكام از نوعاحكام ظاهرى هستند، بر خلاف نوع دوم احكام، يعنى احكام ولايتى. ازبيانات گذشته دانسته مىشود كه در صورت علم به خطاى مدرك فقيه درصدور حكم، حكم دى (البته حكم كاشفى) از حجيتسقوط مىكند، اگرچه نسبتبه خطاى خود حكم، علم نداشته باشيم. مثلا اگر بدانيم كه حاكم درتعيين هلال ماه به بينه غيرتامه استناد جسته است، اما احتمال دارد كهبه طور تصادفى اين حكم با واقعيت مطابقت داشته باشد. در اين صورتحكم وى از حجيتساقط مىشود، زيرا نشان از واقع ندارد. بلى، اگر حجيتاين نوع از احكام را به اعتبار بازگو كردن واقع ندانيم و صرفا آنراحكم ظاهرى تلقى كنيم; در اين حالتبين علم به خطاى در حكم و خطاى درمدرك حكم تفاوت خواهيم گذارد، يعنى در صورت علم به خطاى حكم، حجيتآن ساقط مىشود و در صورت علم به خطاى در مدرك، حجيت آن بر جاىمىماند. ولى حقيقت اينست كه اگر فلسفه حجيت احكام كاشفى را جز ايننكته بدانيم كه احكام مزبور نشانگر واقع هستند، نكته ديگرى در كارنيست تا حجيت آنها را از باب احكام ظاهرى بدانيم. البته اين فرض كهممكن است احكام كاشفى حتى با فرض علم به خلاف يا علم به خطاى درمدرك، از جيتساقط نشوند، با ذهن عرفى سازگار نيست. 24. در ابعاد ديگر نيز ممكن است ارتباطات مردم در شرائط مختلف فرق كند.مثلا موضوع تعدد زوجات، در زمان جنگ با زمانهاى ديگر فرق مىكند و درر زمانى، مصلحتخاصى حكمفرما مىباشد.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}